فروغ گوهر چرخ از جلای دل باشد


صفای روی زمین در صفای دل باشد

مه تمام ز پهلوی خود خورد روزی


ز خوان خویش مهیا غذای دل باشد

به درد و داغ درین بوته گداز بساز


که دل چو آب شد آب بقای دل باشد

ز عقده های فلک کیست سربرون آرد


اگر نه ناخن مشکل گشای دل باشد

صباح عید بود از ستاره سوختگان


در آن مقام که نوروصفای دل باشد

به ساق عرش تواند رساند خوشه خویش


ز اشک و آه اگر آب وهوای دل باشد

نفس چگونه کشد جان درین نشیمن پست


اگر نه عالم بی منتهای دل باشد

چوداغ لاله در آغوش اوست کعبه مقیم


کسی که در قدم رهنمای دل باشد

گداییی که به آن فخر می توان کردن


گدایی در دولتسرای دل باشد

زکوه قاف پریزاد را به دام آرد


به دست هر که کمند رسای دل باشد

سعادتی که ندارد شقاوت از دنبال


به زیر سایه بال همای دل باشد

بود سپهر برین حلقه برون درش


کسی که در حرم کبریای دل باشد

فغان که مردم کوته نظر نمی دانند


که نه سپهر به زیر لوای دل باشد

مکن به قبله دل پشت خود که کعبه دل


قفای آینه خوش جلای دل باشد

به بیخودی گذرد روزگار اهل بهشت


بهشت اگر به صفای لقای دل باشد

کلید قفل اجابت درین بلند ایوان


به دست ناله مشکل گشای دل باشد

ز بیدلی نبود شکوه عشقبازان را


چه دولتی است که دلبر به جای دل باشد

ازان ز انجمن عشق بوی جان آید


که عود مجمرش از پاره های دل باشد

کمال مغز بود مطلب از رعایت پوست


وجود هر دو جهان از برای دل باشد

به آشنایی دل صائب از جهان جان برد


خوشا کسی که به جان آشنای دل باشد